مقدمه: پژوهشهای فلسفی در مطالعات جغرافیای سیاسی در ایران بسیار محدود است. در میان موارد موجود نیز با نوعی آشفتگی نظری مواجهیم که برآمده از فقدان دقت علمی و فلسفی کافی است. از این رو این پژوهش بهدنبال آن است تا با نشاندادن ضرورت انجام پژوهشهای فلسفی در حوزه جغرافیا و برشمردن برخی از پیامدهای منفی این غفلت اساسی، به نقد فلسفی ژئوپلیتیک انتقادی در نوشتههای اتوتایل و دالبی بپردازد. تمام تمرکز ژئوپلیتیک انتقادی بر حوزه شناختشناسی است؛ بهطوری که گویی شناختشناسی میتواند مستقل از هستیشناسی وجود داشته باشد. در نتیجه نمیتواند یک رویکرد شناختی و نظری در جغرافیا عرضه کند و به اشتباه، اینطور میانگارد که علم و عینیت فقط به شکل پوزیتیویستی ممکن است. بیتوجهی به اهمیت هستیشناسی باعث شده تا ژئوپلیتیک انتقادی برخلاف ادعایش نتواند رویکردی رهاییبخش عرضه کند. از همین رو در بحثهای شناختشناسانه اتوتایل و دالبی با آشفتگی گستردهای مواجه میشویم. پژوهش حاضر نوعی پژوهش بنیادی-نظری است که با بهرهگیری از روش تحلیل منطقی و منابع کتابخانهای میکوشد به پرسشهای طرحشده پاسخ دهد. مبنای نظری بدیل نیز برگرفته از فلسفه علم روی باسکار با عنوان واقعگرایی انتقادی است.
نتیجهگیری: هستیشناسی ژئوپلیتیک انتقادی، نوعی هستیشناسی انسانمحور، ایدهآلیستی و در نتیجه، ذهنگرایانه است که کل واقعیت را به گفتمان فرومیکاهد و در نتیجه فاقد یک رویکرد فلسفی لایهمند است و نمیتواند لایههای غیرگفتمانی و ساختاری واقعیت و مهمتر از آن، برهمکنش لایههای مختلف واقعیت (اعم از گفتمانی و غیرگفتمانی) را تبیین کند. به سبب این هستیشناسی مسطح، ژئوپلیتیک انتقادی نمیتواند تمایز لایههای ذهنی و عینی واقعیت ژئوپلیتیکی و رابطه دیالکتیکی متقابلشان را دریابد. در نتیجه نظریهپردازی به نوعی نقد صرف تقلیل داده میشود که پیش از شناخت موضوع و مساله دلمشغول نقد آن است.